••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 گشتاسپ و كتايون (داستان هاي شاهنامه)


قيصر روم، سه دختر داشت كه هم زيبايي ظاهر داشتند و هم در وقار و متانت نامور بودند:
پسِ پرده ي قيصر آن روزگار
سه بُد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و ديدار و آهستگي
به بايستگي هم به شايستگي
'كتايون' دختر بزرگتر قيصر بود و چون به سن رشد رسيد و آماده ازدواج شد، پدرش مهماني بزرگي برپا كرد و در آن، همه بزرگان سرزمين را همراه با فرزندانشان دعوت نمود. گشتاسپ، مردي غيررومي و ايراني، به سفارش دوستان به آنجا رفت تا با ديدن جشن و كاخ پادشاهي، دلتنگي هايش را فراموش كند. كتايون هيچ يك از بزرگ زادگان را نپسنديد، اما چون 'گشتاسپ' را ديد، خيلي زود دانست كه او همان مرد روياهايش است.خبر به قيصر رسيد كه دخترش عاشق مردي غيررومي شده است. قيصر برآشفت و گفت هرگز چنين ننگي را نمي پذيرد و دختر و پسر را با هم گردن خواهد زد:
چنين داد پاسخ كه دختر مباد
كه از پرده عيب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا كه او برگزيد
به كاخ اندرون سر ببايد بريد
اسقف خردمند دربار، با شنيدن اين سخن، به قصير پند داد كه از خشونت بپرهيزد و به خواسته دخترش گردن نهد:
تو با دخترت گفتي انباز جوي (انباز = شريك)
نگفتي كه رومي سرافراز جوي
كنون جست آنرا كه آمدش خوَش 
تو از راه يزدان سرت را مَكَش
 
 
قيصر پذيرفت كه دختر با گشتاسپ ازدواج كند، به شرط آنكه از ارث محروم شود. كتايون اين شرط پذيرفت و با گشتاسپ از كاخ بيرون آمد.گشتاسپ كه از اين رفتار كتايون شگفت زده شده بود، از او پرسيد كه چرا از ميان بزرگ زادگان رومي، كسي را به همسري بر نمي گزيند تا هم تاج و تخت از كف ندهد و هم مايه شرمساري پدر نشود؟ كتايون زيركانه پاسخ داد كه اگر من خوشبختي را با تو و نه با تاج و تخت به دست مي آورم، تو چرا به آن چيزي مي انديشي كه من براي به دست آوردنت رها كردم؟
چنين گفت با دخترِ سرفراز
كه اي پروريده به نام و به ناز
ز چندين سر و افسر نامدار
چرا كرد رايت مرا خواستار؟
غريبي همي برگزيني كه گنج
نيابي و با او بماني به رنج؟
ازين سرفرازان همالي بجوي (همال = شريك، همسر)
كه باشد به نزد پدر آبروي
كتايون بدو گفت كاي بدگمان
مشو تيز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جويي و تاج و تخت؟
در اينجا نيز در پايان قصه، درسي كه در آن نهفته است از زبان يكي از شخصيت ها بازگو مي شود. اما به نظر مي رسد حكمت ديگري هم به صورت هوشمندانه در آغاز داستان آورده شد و آن برشمردن صفات كتايون بود: «نامدار؛ هم به بالا و ديدار و آهستگي و هم به بايستگي و به شايستگي». يعني دختري كه در عشق به همه چيز پشت مي كند و مورد تحسين يك ملت قرار مي گيرد، از نوع دختران هنجارگريز نيست، بلكه به آهستگي (فروتني) و شايستگي (صفات اخلاقي) نامدار و نيكنام است.همچنين، نداشتن تعصب قومي در عشق و عاشقي، يكي از بزرگترين درس هايي است كه مي توان از بسياري از داستان هاي شاهنامه، از جمله در 'گشتاسپ و كتايون' شاهد بود.
+ نوشته شده در سه شنبه 15 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,گشتاسب و کتایون,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی, ساعت 14:36 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 اصلی و کرم (رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه)

رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه بین کرم، شاهزاده عاشق و اصلی معشوقه اش در آذربایجان که بین ملل ترک روایت شده و از اهمیت زیادی برخوردار است.در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم” زیاد خان” بود که فرزندی نداشت. او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانه‌داری داشت مسیحی به نام ” قارا کشیش” که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.روزی دومرد سفره‌ای دل می‌گشایند و عهد می‌بندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی می‌شوند. زیاد خان صاحب پسری به نام ” محمود ” می‌گردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم.آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مکتب می‌رود و مریم پیش پدرش به درس و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمی‌بینند.روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش” صوفی ” از کوچه باغی می‌گذشت که شاهین از شانه اش پر می‌گیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی می‌رود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت.محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری می‌بیند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گوید :” اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا کشیش.” کَرَم “کن و بیا شاهین خود ببر !”محمود می‌گوید : « از این به بعد تو ” اصلی ” باش و من ” کَرَم “.»کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمی‌اش را به کَرَم می‌دهد.کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون می‌آید ، مدهوش و بی طاقت از از پا می‌افتد و ” صوفی ” می‌شتابد تا ببیند چه خبر است که می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.کَرَم به صوفی می‌گوید :
 
” چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت.”کَرَم در بستر بیماری می‌افتد و هر حکیمی‌که به بالین اش می‌آید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمی‌یابد.طبیبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق می‌گوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.زیاد خان ، قارا کشیش را فرا می‌خواند و می‌گوید :” بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است. عشق مریم ، آرام و قرار از محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم.”قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و می‌گوید:” میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق می‌کند.”زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :” ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش !”قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سور و سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است.”سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر و مادرش آمدند گفت :” خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود.”صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش گوش فلک را پر کرد :” برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است. می‌ تقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش می‌روم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟
 
”پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد او رفت که ازمادرش ” قمر بانو ” حلالیت بخواهد.لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام می‌رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و می‌رفتند طرف ” گنجه ” که کَرَم با ساز و نوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از ” تفلیس ” گرفتند. نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود” کور چای ” به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :” از کاری که کرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو در رنج است که لحظه ای آرام نمی‌گیرد.”اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :” فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند !”کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را زورکی با خود می‌برد.سحرگاهان که کرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه می‌روند که شاید خبری ازآنها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که می‌رسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش می‌پرسید.صوفی و کرم ردپای آنها را از شهرهای ” قارص “و ” وان ” می‌گیرند و تا می‌پرسند می‌گویند که تازه راه افتاده اند.اما بشنویم از کشیش که به ” قیصریه ” می‌رسد و از پاشای آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرها هستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود می‌بینند. برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ، یک مرد نورانی می‌بینند که از مِه در آمده و به آنها می‌گوید :” غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید.
 
”آنها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر می‌جویند خبری از آن مرد نورانی نمی‌یابند. در این هنگام یک آهوی زخمی‌، هراسان و گریزان خود را به کَرَم می‌رسانَد و کرم او را پناه داده و از تیررس صیاد دورش می‌کند و باز به همراه صوفی راه می‌افتند. بین راه به قبرستانی می‌رسند و کرم ، کله ی خشکیده ای می‌بیند و با او راز دل می‌گوید. همانطور که با دشتها ، کوهها ، و چشمه ها درد دل می‌کرد. می‌رسند به ” ارزروم ” و می‌فهمند که کشیش و خانواده اش در قیصریه اند.دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. کرم که غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در کوچه باغهای قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان او را متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان “اصلی ” را دید. در نگاه اول اصلی او را نشناخت و اما به یکباره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : ” ژنده پوشی بود که از در باغ راندیمش. ”کرم که سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمی‌می‌خواهد دوا و درمان کند. اصلی هم بی آن که به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی اش شد که این باید کَرَم باشد. مادر اصلی گفت :” تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه کرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر می‌گردم. ”مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند. اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر ” اصلی ” گفت :” حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا می‌نویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن می‌گویم. او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. ”اصلی نامه اش را تازه تمام کرده بود که فرّاش های پاشا سر رسیده و او را کت بسته بردند به قصر قیصریه.
 
سلیمان پاشا که به قارا کشیش قول داده بود کرم را بخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات کند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی کرد و گفت :” ماجرا را از اوّل بگو که من خوب بفهمم.”کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحان اش کند و پرسید :” مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟”کرم هم در پاسخ ، با نغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :” ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی‌گردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن می‌گریزم و اما دل با لهیب شعله هایش می‌آمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !”پاشا خواهری داشت ” ساناز” نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یکسان و لباسهای همسان آماده کرد وبه قصر آوردکه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او می‌گذشتند و او در میان تعجب همگان، با نغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یک به یک می‌گفت و نوبت اصلی که شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارک الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند که مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میّت را تو بخوان. کرم به نماز ایستاده و گفت :” حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ ”سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یکصدا آفرین گفتند. کرم فهمیده بود مرده ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز با روی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و کرم از نو ، آواره ای غریب که به دنبال اش تا شهر حلب رفت.
 
کشیش که می‌دانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت که تار سیدن کرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.کرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها می‌نواخت و می‌خواند که روزی ” گولخان ” یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما او را به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مکّار خواست که از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد و هزار درهم طلا بگیرد. تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت :” اگر دیر بجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. ”گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا کشیش اما مهلتی یکروزه خواست که پاشا گفت :” اصلی امشب را در قصر می‌ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سور و سات عروسی را جورکنی !”قارا کشیش ، که در آیین اش تعصب داشت به مکر و جادو ، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد.به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله می‌رفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت :” پدرم سفارش کرده که دگمه های لباسم راحتما تو بازکنی !”کرم اما هر چه کرد دگمه ها باز نشد که نشد. با سِحرِ ساز و نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یکی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز کند دگمه ی قبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یک دگمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه ی کرم افتاد. کرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به کشیش برد.چهل روز و چهل شب ، اصلی از کنار خاکسترها ی کرم جُم نخورد و فقط یکسر گریست. چهل و یکمین روز ، گیسوان اش را جارو کرد و خاکستر ها را داشت جمع می‌نمود که آتش زیر خاکستر ، زلفانش را شعله ورکرد و او هم به یکباره سوخت و خاکستر شد. خبر که در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا کشیش و زن اش را بخاطر طلسمی‌که کرده بودند گردن زدند.خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.روایت این است که تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان
+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,اصلی و کرم,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,فارسی, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 سلیم و میترا

از نظامی گنجوی و شاهنامه فردوسی و امیر خسرو دهلوی و خواجوی کرمانی

سلیم جواهری که با همسرش زندگی می‌کند، پدر خویش را از دست می‌دهد و به بیچارگی می‌افتد. به ناچار از نزد همسر و خانه مهاجرت کرده و ابتدا به حج می‌رود. سپس به دست رومیان اسیر می‌شود. پس از مدت‌ها سرگردانی در جزیره گاو دریایی، جزیره بوزینه‌ها و جزیره دوالپایان به سرزمین پریان می‌رسد. از غار دیو آدمخوار جان به سلامت در می‌برد و به دیار خود بازمی‌گردد؛ ولی حجاج یوسف او را به زندان می‌افکند.حجاج یوسف سلیم را وادار می‌کند تا قصه‌ای بگوید که هم حجاج را بخنداند و هم او را به گریه وادارد. چرا که درمان بیماری حجاج در گرو شنیدن چنین قصه‌ای است. اگر سلیم نتواند چنین قصه‌ای بگوید ناگزیر اعدام می‌شود.


مطالب ادبی

 ابردات و پانته آ (در لغت‌نامه دهخدا به صورت پان‌ته‌آ آمده)

بانوی بسیار زیاد جذاب و زیبایی از اهالی شوش بود که به اسارت کوروش کبیر در آمد و بعد از ماجراهایی کوروش او را به شوهرش آبراداتاس که فرماندار شوش و در تابعیت بابل بود، رساند. آبراداتاس هم پس از مشاهدهٔ جوانمردی کوروش کبیر به او پیوست و در راه دفاع از او جان خود را فدا نمود. کوروش آرامگاهی برای این زوج ـ پانته‌آ و آبراداتاس ـ بنا نهاد که گفته می‌شود بقایای آن هنوز در عراق باقیست. بر ستونی که به خط بابلی نام آن زن و شوهر حک شده‌است، نوشته‌اند «علم داران».هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آن‌ها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می‌کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین و جذاب‌ترین زن شوش که او را پانته‌آ می‌نامیدند حداقل می‌توان گفت یکی از زیباترین و جذاب‌ترین زنان جهان بود چرا که همه زنان شوش زیبای فوق‌العاده‌ای در میان زنان جهان داشتن به همین دلیل وی زیباترین زن شوش در میان تمام زنان هست و این ثابت می کرد که او زیباترین زن جهان است وی در هنگام اسارت همسرش به نام «آبراداتاس» برای انجام دادن مأموریتی از جانب شاه خویش (نبونه اید شاه بابل) رفته بود. چون وصف زیبایی پانته‌آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بگیرد. مادی‌ها اصرار داشتند که کوروش حداقل یک بار زن را ببیند تا شاید نظرش عوض شود و کوروش گفت: می‌ترسم او را ببینم و عاشقش شوم و نتوانم او را به شوهرش بسپارم. پس او را تا بازآمدن همسرش به یکی از ندیمان که مردی به نام آراسپ - هم بازی کودکی کوروش- بود سپرد اما آراسپ خود عاشق پانته‌آ شد و خواست از او کام بگیرد، پانته‌آ به ناچار از کوروش کمک خواست. کوروش که مطلع شد از عجز و زبونی آراسپ که خود را در برابر عشق رویین تن می دانست به خنده درآمد و آرتاباس سردار خود را به همراه خواجه ای نزد وی فرستاد و به او تأکید کرد، آراسپ را تهدید نماید که مبادا از راه جبر و عنف به زن پاکدامنی چون پانته آ تجاوز کند، ولی به آرتاباس اجازه داد که با وی صحبت کند و از او خواست با تندی و شدت عمل با آراسپ برخورد کند و تا جایی که می‌تواند رعب و ترس در دلش ایجاد کند. آراسپ مرد نجیبی بود، به شدت شرمنده شد.پانته آ


پس از مشاهدهٔ رفتار جوانمردانه کورش قاصدی را مأمور ساخت تا به تاخت به سوی سرزمین باکتریان رفته و آبراداتس را از ماوقع کارها با خبر سازند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش بر خود لازم دید که در لشکر او خدمت کند. خویشتن داری کورش، چشم پوشیدنش از یک زن اسیر، آن هم به زیبایی و جذابیت پانته آ، کاری غیرمنتظره و دور از حدس و گمان کمتر کسی بود. تا آن روزگار کسی به خاطر نمی‌آورد که پادشاهی از غنیمت جنگی خود صرف نظر نماید، حال آنکه آن غنیمت زنی به زیبایی پانته آ باشد. می‌گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ از طلاهای خود برای او کلاه خود و دستبندها و بازوبندهایی از طلا و همچنین بالا پوشی ارغوانی که تا قوزک پای او را می پوشاند و منگوله ای بزرگ با پر عقاب که بالای کلاه خود می گذاردند به اندازهٔ لباس‌ها و کلاه خود او تهیه دیده بود پیش آورد و بر او پوشاند و گفت :«تو بهترین زینت و زیور من خواهی بود.» سپس پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت:«ای آبراداتس، اگر در دنیا زنانی باشند که همسر خود را بیش از خود دوست و گرامی داشته باشند، به یقین یکی از آنان من خواهم بود، آیا حاجتی است که آن را به ثبوت برسانم؟ سوگند به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری... من هم همان طور که که تو برای زندگانی با شرافت آفریده شده ای، جز به زندگانی با عزت و افتخار تن نخواهم داد. کورش شایستهٔ این است که ما تا جان در بدن داریم در راه سپاسگزاری اش بکوشیم، او نسبت به ما حق بزرگی دارد. من در دست او اسیر بودم، اما نه تنها رفتاری که با بردگان و کنیزان معمول است در حق من روا نداشت، بلکه حتی نیت کوچکترین اهانت در برابر آزاد کردن من نیز به خاطرش خطور نکرد. مرا برای تو پاک نگه داشت، چنانکه گویی برای برادرش نگاه می داشت. کدام پادشاهی تا کنون چنین رفتاری با اسیر خود داشته است؟»آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته‌آ بر سر جنازهٔ او رفت و شیون و زاری کرد. کورش که این خبر را بشنید آهی پر سوز کشید و بی درنگ بر اسب خویش سوار شد و با هزار نفر سوار به آن محل ماتم رو آورد. به گاداتس و گوبریاس امر داد که


فاخرترین و مجلل‌ترین تزئینات را با خود بردارند تا جنازهٔ آن مرد شریف را که شجاعانه جان خود را فدا کرده بود بپوشانند. سپس فرمان داد گله داران گاو و گوسفند فراوان به آن محل منتقل نمایند تا بر سر مزارش قربانی کنند.کورش به محض این که پانته آ را دید که بر خاک نشسته و سر شوهرش را بر روی زانوی خود نهاده است، اشک در چشمانش حلقه زد، با حالی زار بگریست و بانگ برآورد: «دریغ، دریغ ای روح باوفا و شجاع که رفتی و ما را ترک گفتی. دریغ، دریغ ای آبراداتس برادر من.» آن گاه زانو بر زمین زد و دست آن یار دلیر را گرفت. ولی دست مرده در کفش باقی ماند، چون دشمنان با بی رحمی و شقاوت آن را از بدن جدا نموده بودند. درد و الم کورش از این اتفاق مضاعف شد. پانته آ شیون کنان دست بریده را از کورش گرفت، آن را بوسید و سعی کرد به بدن شوهرش ملحق کند. کوروش به ندیمان پانته‌آ سفارش کرد که مراقب او باشند، اما پانته‌آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و خنجری که به همراه داشت را در سینهٔ خود فرو کرد و در کنار جسد همسر به خاک افتاد. کورش به محض این که از عمل پانته آ اطلاع یافت سراسیمه به آن محل دوید تا اگر به کمکی احتیاج بود مبادرت ورزد. خواجگان پر محبت و با وفا و دایه نیز چون این صحنه را بدیدند هر چهار نفر خنجرهای خود را از نیام برکشیدند و در همان محلی که بانویشان مقرر نموده بود بایستند، سینهٔ خود را سوراخ کردند و به خاک در غلتیدند.پیکر آن دو دلداده و خدمه وفادارشان را با هزاران گل و سبزه‌های معطر پوشاندند و در میان حزن و اندوه همگان آن‌ها را در درون تابوتشان و در آرامگاه ابدیشان قرار دادند. - ایرانیان رسم به خاک کردن مردگان را نداشتند – بنا به دستور کورش نام آن دو عاشق وفادار بر ستون آرامگاهشان به زبان بابلی حک شد. می گویند این بنا که به یادگار آن دو همسر با وفا و خواجگانشان به دست کورش ساخته شد هنوز بر پاست، بر ستونی که به خط بابلی نام آن زن و شوهر منقور است، نوشته اند« علم داران». در یک روز از سال تمام زن و شوهران و هر زوج عاشقی به محل دفن آن‌ها آمده به آن‌ها ادای احترام کرده و یاد و خاطره آن زوج عاشق و پاکدامن را گرامی می دارند.

+ نوشته شده در دو شنبه 10 خرداد 1400برچسب:مطالب ادبی,ابردات و پانته آ,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی, ساعت 16:25 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 رستم و تهمينه (در شاهنامه فردوسي)

 تَهمینه در شاهنامه، دختر شاه سمنگان، همسر رستم و مادر سهراب است. فردوسی، دربارهٔ این بانو چنین می‌سراید، که روزی رستم برای نخجیر به مرز سمنگان رسید، گوری را شکار کباب کرده و خورد، آنگاه رخش را در بیشه‌زار رها بخواب و استراحت پرداخت. عده‌ای از سواران ترک در آن شکارگاه رخش را بی‌صاحب یافته آن را با خود به سمنگان بردند. رستم که از خواب برخاست به اطراف نظر افکند، رخش را ندید دلگیر شد به ناچار از جای بلند شد زین را کول کرده پی اسب را گرفته به شهر سمنگان رسید:
چو نزدیک شهر سمنگان رسید خبر زو به شاه و بزرگان رسید
ساخته شده از دو بخش تهم و اینه که بخش اول به مفهوم قوی و نیرومند و بخش دوم پسوند نسبت است و با هم به معنی زن قوی و نیرومند می باشد تنی چند از اهالی سمنگان ورود رستم دستان را به شاه سمنگان خبر می‌دهند، مرزبان سمنگان به محض آگهی با چند تن از خاصان و بزرگان به استقبال رستم آمده او را با احترام به ارگ دعوت و به افتخار او بزم شایسته‌ای برپا می‌کنند. رستم از گم شدن رخش اظهار نگرانی می‌کند، شاه سمنگان و اعیان آن جا به رستم اطمینان می‌دهند رخش پیدا خواهد شد نگران نباشد. تهمتن شاد گردیده، تا پاسی از شب به می‌گساری پرداخت سپس در بستری که برایش آماده شده بود به خواب رفت ولی در امتداد شب مهمان ناخوانده بر او وارد می‌شود:
یکی بنده شمعی معنبر به دست خرامان بیامد به بالین مست
پس پرده اندر یکی ماهروی چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
دو ابروکمان و دو گیسو کمند به بالا به کردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جانِ پاک تو گفتی که بهره ندارد ز خاک
چون پاسی از شب گذشت و رستم بخواب فرورفت در اتاق به آرامی باز شد و تهمینه با شمعی در دست آهسته بر بالین مست آمد، رستم از خواب بیدار گشت خیره به تهمینه نگریست و نام و سبب مراجعه او را در آن موقع نا به هنگام پرسید که در جواب شنید: من دختر شاه سمنگان از پشت شیران و پلنگان هستم که در جهان جفتی لایق من نیست، از تو افسانه‌ها شنیده‌ام که هیچ ترسی از شیر و نهنگ و پلنگ نداری، شب تیره تنها به مرز توران شدی از تفحص در آن مرز هیچ هراسی در دل نداری، گوری را به تنهایی بریان کرده می‌خوری، چون اینگونه آوازه تو را شنیدم به پیشت آمده‌ام:
چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام
یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هژبر و پلنگان منم
رستم که از زیبایی تهمینه خیره مانده بود، نام یزدان جهان آفرین را بخواند و آن نیک رو آهسته پهلوی رستم نشست. چون رستم پری‌چهره را بر آنگونه دید و هیچ راهی جز فرّهی، فرجام را ندید، گفت باید موبدی حاضر گشته تا از شاه بخواهد تو را به عقد من درآورد و تهمینه از پیشنهاد او بسیار شاد شد:
به گیتی ز شاهان مرا جفت نیست چو من زیر چرخ کبود اندکیست
کس از پرده بیرون ندیده مرا نه هرگز کس آوا شنیدی مرا
تهمینه در ادامه می‌گوید چون وصف پهلوانی تو را شنیدم ندیده عاشق تو گشته‌ام و بدان که من عقلم را فدای عشق تو کرده‌ام و از خدای جهان آرزو دارم از تو فرزندی به من عطا فرماید که مانند تو باشد، از این گذشته من آمده‌ام که خبر یافتن رخش را نیز به تو بدهم. تهمتن چون سخنان تهمینه را شنید، همان شب او را به عقد خویش درآورد. نـُـه ماه پس از آن شب وصل، سهراب یل چشم به جهان گشود. شاه سمنگان از این وصلت بسیار شادمان شد و بزرگان و اکابر سمنگان همه به رستم تبریک گفتند و جشن بزرگی به افتخار عروس و داماد برپا کردند.
+ نوشته شده در جمعه 31 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,رستم و تهمینه,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,شاهنامه,فردوسی بزرگ, ساعت 14:40 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

 شاه جهانگیر و انار کالی

سلطان اکبر پادشاه سلسله گورکانی ( گورکانی نام سلسله ای از شاهان مغول است که از سال ۱۵۲۶ میلادی با پادشاهی بابر که یکی از نوادگان تیمور لنگ بود , آغاز شد. پس از سقوط تیموریان در ایران با قدرت گرفتن صفویه, بازماندگان آنها به شبه قاره هند رفته و سلسله ای را تشکیل دادند که قریب به ۳۳۰ سال بر شبه قاره حکومت کرده و در سال ۱۸۵۷ میلادی توسط انگلیسی ها منقرض شد. هرچند با حمله نادر شاه افشار در سال ۱۷۳۹, زمینه انقراض این سلسله فراهم شده بود) و همسرش ملکه جودا بعد از سالها خواهش به درگاه خداوند, در سال ۱۵۶۹ میلادی صاحب پسری می شوند و او را سلیم ( نورالدین سلیم جهانگیر) نام می نهند.هنگامیکه سلطان اکبر میبیند که سلیم در این قصر چیزی به جز عیش و مستی یاد نمیگیرد, او را به خارج از شهر می فرستد. شاهزاده سلیم پس از سالها آموزش حالا که به جنگاوری لایق جوانی شایسته تبدیل گشته به قصر باز می گردد و همه منتظر وی هستند. تمام دختران دربار آرزوی دیدارش را دارند و رویای همسری وی را در سر میپرورانند در حالیکه سلیم به عشق انارکلی رقاصه دربار مبتلا می گردد.در ابتدا آنها رابطه ای محتاطانه دارند چرا که از فرق بینشان خیلی خوب باخبرند. اما قدرت عشق فراتر می رود و راز آنها آشکار شده و سبب پیدایش شکافی عظیم بین پدر و پسر می شود.سلطان اکبر از هیچ کاری برای دور کردن این دو از یکدیگر فروگذار نمی ماند, اما عشق آنها هر لحظه بیشتر جان می گیرد. سلطان اکبر, با زندانی کردن انار کلی سعی در دور کردن او از شاهزاده سلیم دارد ولی شاهزاده سلیم , با آگاهی از محل اختفای انارکلی او را آزاد می کند…..سلطان اکبر در نهایت تصمیم به قتل انارکلی میگرد و لذا او را ربوده و در چاهی مدفون می کنند ( زنده به گور می کنند ) و بدین ترتیب انارکلی میمیرد… شاهزاده سلیم به خاطر علاقه زیادش به انارکلی شعر زیر را در حسرت دیدار او می سراید و بر روی قبر وی حک می کند و در زیر نام شاعر را «سلیم مجنون» می گذارد :….

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را….

آه گر من باز بینم روئی یار خویش را….

پس از ۶ سال یعنی در سال ۱۶۰۵ میلادی, سلطان اکبر می میرد و شاهزاده سلیم به پادشاهی می رسد و به نام جهانگیر فرمانروا و پادشاه سلسله گورکانی در هند می شود. او تصمیم میگیرد که برای انارکلی مقبره ای بسازد , لذا با کمک معماران ایرانی , آرامگاهی زیبا در لاهور ساخته می شود.جهانگیر بعد از مرگ انارکلی با یک ایرانی به نام مهرالنسا ( نور جهان ) که نوه یکی از درباریان شاه طهماسب صفوی بوده و پدرش به نام اعتمادادوله در دربار سلطان اکبر منصبی داشت, ازدواج می کند.نورجهان به خاطر زیبایی خویش, جهانگیر را سخت شیفته خود می نماید , طوری که نقشی تعیین کننده در دربار پیدا می نماید و باعث نفوذ بسیاری از ایرانیان به دربار سلطانی گورکانی می شود.برادر نورجهان به نام آصف خان , در دربار جهانگیر , وزیر اعظم می شود و دختر وی به نام ارجمند بانو بیگم ( که بعد ها ممتاز محل نام می گیرد ), همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم ( که بعدها شاه جهان نام می گیرد) می شود….بعدها که شاهزاده خرم به پادشاهی می رسد, پس از مرگ همسرش ( ارجمند بانو یا همان ممتاز محل ) , بنای معروف تاج محل را به یاد وی در مدت ۱۷ سال و با کمک معماران اصفهانی و با ترکیبی از معماری ایرانی – مغولی می سازد.آرامگاه انارکلی در لاهور, با قدرت گرفتن سیک ها در هند, تبدیل به معبد سیکها شده و با حضور انگلیسی ها و تصرف لاهور , با تغییر نمای آن در سال ۱۸۵۱ به کلیسا تبدیل می شود. در سال ۱۸۹۱ مقبره انارکلی تبدیل به اداره ای می شود … و هم اکنون به صورت آرامگاه , میزبان گردشگران است.



 

+ نوشته شده در پنج شنبه 30 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,شاهزاده سلیم,شاه جهانگیر,کلی,کاری,رقصنده,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,سلسله گورکانی, ساعت 11:44 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

    نورجهان (ايراني) و جهانگير (هندي) 

 نورجَهان (زادهٔ ۱۵۷۷ در قندهار – درگذشتهٔ ۱۶۴۵ میلادی) لقب زنی ایرانی به نام مهرالنساء است که همسر بسیار زیرک و بانفوذ جهانگیر از پادشاهان گورکانی هند بود، نورجهان قدرتمندترین ملکه تاریخ کل هند بود.نور جهان با نام متولد شده مهرالنساء، دختر یک وزیر خزانه داری یکی از استان‌ها امپراتوری بود که تحت سلطنت اکبر خدمت می‌کرد. نور جهان، به معنای «چراغ دنیا»، در ۱۷ سالگی با یک سرباز ایرانی «شیرافگن خان»، فرماندار بیهار، که یکی از استان‌های مهم گورکانی بود ازدواج کرد. او یک زن متأهل اما فوقالعاده زیبا بود که شاهزاده سلیم (بعداً امپراتور جهانگیر) پسر ارشد اکبر عاشق او شد. دو سال پس از اینکه اکبر درگذشت و سلیم امپراتور شد، شیرافگن درگذشت و جهانگیر باز مهرالنساء را ملاقات کرد. با این حال، سه سال دیگر باید می‌گذشت تا نورجهان بعد از مرگ ناراحت‌کننده شوهرش رضایت ازدواج با امپراتور جهانگیر را بدهد. اگرچه جهانگیر عاشق نورجهان بود، اما داستان واقعی آنها هیچ شباهتی به افسانه کاملاً داستانی آنارکالی ندارد، که دختری کم سن و سال که به گفته فولکلور محبوب و فیلمبرداری عاشقانه، یک رابطه عاشقانه غم‌انگیز و محکوم به مرگ با جهانگیر داشت. در حقیقت، رابطه جهانگیر و نور جهان در زمان خود حتی از افسانه انارکالی هم رسوایی تر بود، زیرا نور جهان یک زن بیوه بود وقتی امپراتور عاشق او شد. مکتبی از مورخان هنوز معتقدند، هرچند بدون شواهد معتبر، که جهانگیر (آن زمان سلیم) عاشق نورجهان (آن زمان مهرالنساء) بود، هنگامی که در ابتدا با شیرافگن ازدواج کرده بود. جهانگیر در تلاش برای ازدواج با او، در حالی که قصد داشت با او ازدواج کند، قصد داشت تا به بهانه خیانت ، شیرافگن را به قتل برساند تا سرانجام با نور جهان ازدواج کند. با این حال، این نظریه فاقد شواهد محکم است و دور از ذهن به نظر می‌رسد.پس از عروسی نورجهان با جهانگیر شاه، بدون تردید به محبوب‌ترین همسر وی بدل گشت و تبدیل به همسر اصلی او شد، همچنین بخاطر عشق بسیار شاه ظهور نور جهان به قدرت امپراتوری سریع شد. یک زن بسیار قوی، با اعتماد به نفس، کاریزماتیک و فرهیخته که از اعتماد و عشق مطلق همسرش برخوردار بود در آن زمان او تا پایان عمر جهانگیر شاه موردعلاقه ویژه وی بود، نور جهان قدرتمندترین و تأثیرگذارترین زن دربار امپراتوری بود در دوره ای که امپراتوری گورکانی در اوج قدرت و شکوه خود بود. قاطعانه تر و پیشگیرانه تر از همسرش، وی را مورخان می‌دانند که بیش از پانزده سال قدرت واقعی و قانونی پشت و بعداً روی تاج و تخت بوده‌است. به نورجهان افتخارات، امتیازات و اختیارات بسیار زیاد خاصی اعطا شد که قبل از یا بعد از آن هیچ موردی از ملکه‌های گورکانی در چنین جایگاهی دیده نشده بود.او تنها ملکه گورکانی بود که سکه به نام او زده شد، همچنین او تنها ملکه امپراتوری بود که مهر سلطنتی به نام خود داشت و حتی با نام خود احکام امپراتوری را صادر می‌کرد و همچنین تنها ملکه ای تاریخ کل هند بود که بعد از رضیه سلطان لباس پادشاهی بر تن می‌کرد و قدرت را به‌طور کامل و قانونی در دست داشت. نورجهان در اوایل حکومت شوهر خود غالباً هنگام حضور امپراتور در دربار حضور می‌یافت، و حتی هنگامی که امپراتور ناخوشایند بود، به‌طور مستقل دادگاه را برگزار می‌کرد. وی در آن زمان به دلیل مهر امپراتوری خود به وی در امور دولتی پاسخ داده شد که دلالت بر عدم رضایت و تعیین وی قبل از دریافت هرگونه سند یا دستور اعتباری قانونی بود. امپراتور قبل از صدور دستورات خود نظرات نورجهان را در کلیه امور جستجو کرد، نورجهان بعد از سالها فرمانروایی مشترک در کنار جهانگیر بخاطر اعتیاد پادشاه به تریاک و شراب نورجهان بتدریج قدرت را به تنهایی در دست گرفت و خود به‌طور مستقل به حکومت پرداخت هر چند جهانگیر تنها در این دوره نام امپراتور را دارا بود و در حقیقت هیچ قدرتی نداشت اما او در این زمان هرگز از قدرت همسر خود ناراضی نشد و حتی او را تشویق می‌کرد که بجای او حکومت کند. تنها دیگر ملکه گورکانی که برای فرمان دادن به حکومت چنین فداکاری از خود برای همسرش انجام داد برادرزاده نورجهان ممتاز محل بود که شاه جهان برای او پس از مرگش تاج محل را به عنوان مقبره بنا کرد. با این حال، ممتاز هیچ توجهی به امور کشوری نکرد و بنابراین نور جهان در سالنامه‌های امپراتوری مغول به دلیل قدرت و نفوذ سیاسی که در دست داشت، بی نظیر است.

نورجهان نوهٔ یکی از درباریان شاه طهماسب صفوی بود و پدرش به نام میرزا غیاث بیگ در دربار اکبر شاه و جهانگیر شاه مناصبی یافت. هنگامی‌که میرزا از ایران بسوی هند در حرکت بود گرفتار راهزنان شد و ناچار شد در قندهار توقف کند همسر او که حامله بود در شهر قندهار در افغانستان نورجهان را در ۱۵۷۷ به‌دنیا آورد. اما سرگذشت شگفت او بگونه ای دیگر رقم خورد نور جهان در ۱۸ می ۱۶۱۷ همسر جهانگیر شاه شد و برای خانواده اش خوشبختی فراهم کرد. وی در ترقی ایرانیان و از جمله برادرش که پدر ارجمند بانو بیگم بود، نقش بارزی داشت. او در کنار ملکه نور جهان قدرت فوق‌العاده‌ای داشت.نور جهان زمانی که همسر جهانگیر شد توانست مقام ملکه معظم و پادشاه بیگم کسب کند او زنی بشدت بذله‌گو، باهوش، زیبا و شجاع بود و جهانگیر را تا پایان زندگیش سخت شیفتهٔ و مجذوب خود کرده بود به‌طوری که نقشی دستکاری کننده و تعیین‌کننده‌ای در دربار شاهنشاهی پیدا کرده و باعث نفوذ بسیاری از ایرانیان به دربار امپراتوری گورکانی شد به‌طوری که ملکه نورجهان به پادشاه اصلی مملکت تبدیل شد. ملکه در سال ۱۶۱۷ نایب‌السلطنه تام‌الاختیار همسرش شد، نورجهان برای سالهای طولانی، به‌طور مؤثری قدرت امپراتوری را در اختیار داشت و به عنوان نیروی واقعی و مؤثر پشت تخت مغول شناخته می‌شد. او در کنار شوهرش در جاروکا (پنجره پادشاهی) نشست تا مخاطبان دولتی را دریافت کند، دستورها را برای وزرا صادر کرد، نظارت بر اداره چند جاگیر (بسته‌های زمینی بسیار ارزشمند) را بر عهده داشت و با وزرا مشورت کرد و حتی زمانی که جهانگیر ناخوشایند بود به‌طور مستقل دادگاه را برگزار می‌کرد. او حتی فرمان نیشان را صادر کرد که یک امتیاز بسیار والا فقط برای اعضای مرد خانواده سلطنتی محفوظ بود به دستور او اعضای مهم دولتی نیز از این حق برخوردار شدند که مهمترین این شخص پدر نورجهان میرزا غیاث بیگ بود. جدا از ملکه برادر نورجهان هم به‌نام میرزا حسن آصف خان هم از حق قدرت زیادی در دولت برخوردار شد، و در دربار جهانگیر وزیر اعظم و وکیل امپراتوری بود و همچنین سپهسالار ارتش امپراتوری هم محسوب می‌شد. در دوران سلطنت جهانگیر شاه، قدرت واقعی میان آصف‌خان و خواهرش نورجهان تقسیم شده بود؛ دختر وی به نام «ارجمند بانو بیگم» (که بعدها ممتاز محل نام گرفت)، همسر پسر جهانگیر به نام شاهزاده خرم (که بعدها شاه جهان نام گرفت) شد. آصف خان در اداره حکومت گورکانی به ملکه کمک می‌کرد.ملکه نورجهان، در ۸ فوریه ۱۶۲۷، کودتای سردار محبت‌خان، فرمانده پادگان دهلی را در برابر شوهرش سرکوب کرد و آشوب‌گران را به بند کشید. هنگام کودتا، جهانگیرشاه در بستر بیماری بود. نورجهان بعداً به جانشینی شهریار میرزا کمک کرد اما شاهزاده خرم با کمک آصف خان برادرش را از میان برداشت و با نام شاه جهان جانشین سلطنت شد.نور جهان باقی‌مانده عمر خود را در یک عمارت راحت در لاهور به همراه دخترش لادلی (مهرالنسا بیگم) به سر برد. شاه جهان سالانه دویست هزار روپیه به او اعطا کرد. در این دوره وی بر تکمیل مقبره پدرش در آگره نظارت کرد، که خودش ساخت آن را در سال ۱۶۲۲ شروع کرده بئد و اکنون به عنوان مقبره اعتمادالدوله شناخته می‌شود. این مقبره به عنوان الهام‌بخش تاج محل، بدون شک اوج معماری گورکانی، که ساخت آن در سال ۱۶۳۲ آغاز شد و نورجهان پیش از مرگش در مورد آن چیزهایی شنیده بود، عمل کرد. نور جهان در ۱۷ دسامبر ۱۶۴۵ در سن ۶۸ سالگی درگذشت. وی در آرامگاهی در شاه‌دره باغ در لاهور، که خودش ساخته بود، به خاک سپرده شد. بر روی مقبره او شعری به این مضمون نوشته شده‌است:

بر مزار ما غریبان نی چراغ نی گلی نی پر پروانه سوزد نی صدای بلبلی
آرزوی نور جهان برای نزدیک بودن به همسرش حتی در هنگام مرگ نیز در مجاورت آرامگاه او با آرامگاه همسرش، جهانگیر قابل مشاهده است. مقبره برادرش آصف خان نیز در همین نزدیکی قرار دارد. این مقبره بازدیدکنندگان زیادی، چه پاکستانی و چه خارجی، دارد که از فضای دلپذیر باغ لذت می‌برند.

نورجهان
در کتاب‌های تاریخ دورهٔ گورکانی مانند: مرآت الخیال و مآثرالامرا از ذوق شاعری او صحبت شده‌است. شعر زیر در وصف خودش از اوست:

چو بردارم ز رخ برقع، زگل، فریاد برخیزد

— زنم بر زلف اگر شانه، زسنبل، داد برخیزد
به این حسن و کمالاتی چو درگلشن گذر سازم

— زجان بلبلان شور مبارکباد، برخیزد
سپیده دم یکی از روزها، جهانگیر رو به چشمان نورجهان افگنده، می‌گوید:

تو مست بادهٔ حسنی، بفرما این دو نرگس را که برخیزند از خواب و نگهدارند مجلس را

نورجهان بلادرنگ پاسخ می‌دهد، آنهم چه پاسخی شیرین:

مکن بیدار ای ساقی! ز خواب ناز نرگس را که بد مستند برهم می‌زنند الحال مجلس را

در یکی از روزها، جهانگیرپادشاه، از پشت پنجره‌ای، متوجه می‌شود که پیر مردی خمیده قامت، در حال عبور است و در آن اثنا، از نورجهان که در کنار وی بوده، اینگونه می‌پرسد:

چرا خم گشته می‌گردند پیران جهان گشته

نور جهان بی توقف جواب می‌دهد:

به زیر خاک می‌جویند ایام جوانی را

در آن موقع معمول بود که همیشه اول ماه رمضان، در میخانه‌ها را به گِل می‌گرفتند و آخر ماه یعنی صبح عید فطر آن را باز می‌کردند. در شب عید پادشاه و ملکه به بام قصر برآمده بودند که هلال را ببینند؛ همینکه چشم جهانگیر به ماه افتاد، گفت:

هلال عید به اوج فلک هویدا شد

نور جهان بی توقف جواب می‌دهد:

کلید میکده گم گشته بود پیدا شد

باری، ملکه نورجهان، در حالی‌که لباس ارغوانی به تن کرده بود، نزد جهانگیر وارد می‌شود. شاه با دیدن او چنین می‌گوید:

نیست جانان بر گریبان تو رنگ ارغوان زردی رنگ رخ من شد گریبانگیر تو

و نورجهان، چه پاسخ ظریفی می‌دهد:

ترا که تکمه لعل است بر لباس حریر شد است قطرهٔ منت گریبانگیر

شاه جهان روزی به سیر باغ می‌پرداخت، پس از دقایقی سیر و نظاره به سوی گلهای رنگارنگ، دسته گلی برچید و آن را با خود به قصر آورد و به نور جهان بیگم اهدا کرد.

نور جهان بداهتاً این بیت را سرود:

بلا گردان شوم شاها! چرا گلدسته آوردی؟ به گلشن به ز من دیدی که او را بسته آوردی؟

شاه‌جهان ظریفانه در پاسخ گفت:

برای زیب دستت ماه من! گلدسته آوردم به گلشن لاف خوبی زد، به پیشت بسته آوردم

به روایت کتاب مرآت‌الخیال، درهمان‌روزهایی‌که طبع نورجهان بیگم تازه می‌خواست آهنگ شگفتن کند، بیت زیر را، سرآغازی برای راه‌یابی به گلشن سخن قرار داد:

ای محتسب ز گریهٔ پیر مغان بترس یک خم شکستن تو، به صد خون برابر است

جهانگیر که در کنارش نشسته بود، فی البدیهه افزود:

از من متاب رخ که نی‌ام بیتو یک‌نفس یک زنده کردن تو، به صد خون برابر است

نورجهان به ادامهٔ بیت بالا گفت:

چون تابم از تو رخ که تویی قبلهٔ مراد؟ رخ تافتن ز قبله، به صد خون برابر است
 

 

 

+ نوشته شده در دو شنبه 27 ارديبهشت 1400برچسب:مطالب ادبی,نور جهان,جهانگیر,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,هندی, ساعت 13:16 توسط آزاده یاسینی